اشعار محمدعلی بهمنی

  • متولد:

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو سرودن مرا کم است / محمدعلی بهمنی

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است!

اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است!
 
18908 9 3.94

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را» / محمدعلی بهمنی

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
 
90562 19 4.29

نتوان گفت كه اين قافله وا‌مي‌ماند / محمدعلی بهمنی

نتوان گفت كه اين قافله وا‌مي‌ماند
خسته و خُفته از اين خيل جدا مي‌ماند

اين رَهي نيست كه از خاطره‌اش ياد كني
اين سفر هم‌رَهِ تاريخ به‌جا مي‌ماند

دانه و دام در اين راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سير زِ هر دام رها مي‌ماند

مي‌رسيم آخر و افسانه ی واماندنِ ما
همچو داغي به ‌دلِ حادثه‌ها مي‌ماند

بي‌صداتر زِ سكوتيم، ولي گاهِ خروش
نعره ی ماست كه در گوشِ شما مي‌ماند

بِرويد اي دلتان نيمه كه در شيوه ی ما
مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا مي‌ماند
 

10851 0 4.54

زنده تر از تو كسي نيست چرا گريه كنيم / محمدعلی بهمنی

زنده‌تر از تو كسي نيست چرا گريه كنيم؟
مرگ‌مان باد و مباد آن ‌كه تو را گريه كنيم

هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزيد
ما كه باشيم كه در سوگِ شما گريه كنيم

رفتنت آينه آمدنت بود ببخش
شب ميلادِ تو تلخ است كه ما گريه كنيم

ما به جسمِ شهدا گريه نكرديم مگر
مي‌توانيم به جانِ شهدا گريه كنيم؟

گوشِ جان باز به فتوايِ تو داريم بگو
با چنين حال بميريم و يا گريه كنيم؟

اي تو با لهجه خورشيد سراينده ما
ما تو را با چه زباني به خدا گريه كنيم؟

آسمانا! همه ابريم گره خورده به هم
سر به دامان كدام عقده‌گشا گريه كنيم؟

باغبانا! ز تو و چشم تو آموخته‌ايم
كه به جانْ تشنگي باغچه‌ها گريه كنيم
 

7629 8 4.48

بهار بهار، صدا همون صدا بود / محمدعلی بهمنی

بهار، بهار!
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت!
 
بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
 
بهار بهار چه اسم آشنایی!
صدات میاد اما خودت کجایی؟
 
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
 
بهار اومد لباسِ نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
 
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید و آورد از تو کوچه تو خونه
 
حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون
 
 
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
 
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیالِ همه بچه ها بود
 
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صُب نشده غروب بود
 
آخ که چه زود قُلّکِ عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 
 
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
 
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت
 
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
 
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سوال بی جواب شد
 
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
 
 
بهار اومد اما با دست خالی
با یه بغل شکوفه ی خیالی
 
بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل
 
بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره هایِ ماتِ پشتِ شیشه
 
بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
 
 
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت
8027 1 4.56

صدات میاد اما خودت کجایی؟ / محمدعلی بهمنی

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت

بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه

(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)

*

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

*

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

*

بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی

بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل

بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه

بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن

*

بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت

2780 0 4.67

ساده بگم دهاتی ام / محمدعلی بهمنی

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیكیا
همسایه ی روشنی و هم خونه ی تاریكیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتی ام
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گل های زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چار تا دیوار
با بوی خوب كاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من كه عكسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من كه شهری ام از اون هوا دل بریدم
دنیاییه كه دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم كه دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره

9931 3 3.71

هر كه دارد هوسش، نه! عطشش، بسم الله / محمدعلی بهمنی


تا گلو گريه كند، بغض فراهم شده است
چشم ها بس که مطهّر شده، زمزم شده است

نه فقط شاعر اين شعر عزا پوشيده ست
غزلم نیز عزادار محرّم شده است

ظهر داغي ست، عطش ريزي روحم گوياست
از سرم، سايه ي طوبانفسي، كم شده است

هر كه دارد هوسش، نه! عطشش، بسم الله
راه عشق است و به اين قاعده ملزم شده است

سوگواران شما، مرثيه خوان خويش اند
بي سبب نيست كه عالم، همه ماتم شده است

 "من ملك بودم و فردوس برين" - مي داند -
اين ملك شور كه را داشت، كه آدم شده است

من نه مداحم و نه مرثيه سازم، امّا
سر فراز آن كه به توفان شما خم شده است

3249 0 4.17

نامت... / محمدعلی بهمنی

 

رویاندن آب است
سرودن از تو
در سزمین بی باران......
نامت
رستاخیز ابسالی ست

 

2529 0

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود / محمدعلی بهمنی

 

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌ است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

 

4839 0 4.25

شعر اتفاقی است در زبان / محمدعلی بهمنی

شعر
اتفاقی است
در زبان
تو
اتفاقی هستی
در شعر
اتفاقی نیست که شاعر
اتفاقی است
در خلقت

1931 0 5

آن روزها مرد شدن به راحتی امروز نبود / محمدعلی بهمنی

بر گُرده ام می کوفت
و اگر گَردی از لباسم بر نمی خاست
جواب سلامم را نمی داد
آن روزها
مرد شدن
به راحتی امروز نبود
همین صبح
پدری را دیدم
مغرور و خوشحال
مثل کسی که می خواهد
با مدالِ افتخارش
عکس بگیرد
دست بر شانه ی فرزندش
ایستاده بود
و پسرک
با اخمی گزنده
که زخمه زخمه
در من عمیق می شود
می غرید:
دستت را از شانه ام بر دار
پیراهنم لک می شود
درکش آسان نیست
شاید برای من
زخمم دارد عمیق تر می شود
بر گرده ام بکوب پدر!
تا این بار
غبار روحم
روحت را خرسند کند.
1542 0

... / محمدعلی بهمنی

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
«مثل هیچ کس نیست»
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.
1688 0 2

ویرگول، نقطه، پرانتز / محمدعلی بهمنی

من و تو را
(،) ویرگولی مکث می دهد
(.) نقطه ای؛ پایان
در() پرانتز هم که نمی گنجیم

2813 1 3.11

غزلم نمی خواهد قفسِ تو باشد / محمدعلی بهمنی

می ترسم قفسِ پرنده ای باشم
که طبیعت
آزادش می خواهد
می فهمم
دلت برای شنیدنِ غزلم
تنگ شده
بی تقصیر هم نیستم
تقصیری هم ندارم
غزلم نمی خواهد قفسِ تو باشد
روزی
پرنده ای به غزلم آمد
وسوسه ی قفس شدن اش شدم
پرنده
مثل تو نگاهم می کرد
مثل تو
شگفتا!
تا گریز پرنده
غزلی به سراغم نیامد

1426 0

مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود / محمدعلی بهمنی

مرگ هم
به تساوی تقسیم نمی شود
حیرتا!
که هنوز
کسی به سهم کمش از مرگ
اعتراض نکرده است

1487 0 5

یاد تنهایی اتاق خودمان می افتم / محمدعلی بهمنی

باید به فکر تنهایی خودم باشم
دستِ خودم را می گیرم و
از خانه بیرون می زنیم
در پارک
به جز درخت
هیچ کس نیست
روی تمام نیمکت های خالی می نشینیم
تا پارک از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان می افتم
و از خودم خواهش می کنم
به خانه بازگردد

2020 0 3.4

آسان که نیست شاعرِ چشمان او شدن / محمدعلی بهمنی

یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن
با زهرخندِ آینه ها رو به رو شدن

این سهم یا سزای تو، اما، جزای من
محکومِ تا همیشه ی رازِ مگو شدن

حتی به رستخیز زبان وا نمی کنم
آسوده باش نیست مرامم دو رو شدن

ده سال با دروغ تو خوش بود حالِ من
حالا چه سود می بری از راستگو شدن

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین
آسان که نیست شاعرِ چشمان او شدن

10810 1 4.22

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم / محمدعلی بهمنی

دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیمِ دیگرش

خواهر! زمان زمانِ برادرکُشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیتِ آخرش

می خواهم اعتراف کنم: هر غزل که ما
با هم سروده ایم، جهان کرده از بَرَش

با خود مرا بِبَر که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش

دریا! منم، همو که به تعداد موج هات
 با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگِ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بُغض کرده ام
بُغض برادرانه ای از قهر خواهرش

3377 0 4.25

... / محمدعلی بهمنی

هوا دو نفره هم که باشد
جمعیتی در من است

2846 0 2.33

شایعه که شعر نیست / محمدعلی بهمنی

شایعه که شعر نیست فردا فراموش می شود
تُهمت عاشقی
در شش سالگی هم برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام

3651 1 3.36

... / محمدعلی بهمنی

چشم می گوید:
نیست
شعر می گوید:
هست

2553 0 2.41

او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم / محمدعلی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بَس که روزها را با شب شِمُرده بودم

ده سال دور و تنها، تنها به جُرمِ این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگُنجم
از بَس که خویشتن را در خود فِشُرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد بُرده بودم

7533 4 3.74

در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم / محمدعلی بهمنی

بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم

نپرس تازه چه داری، که هر دقیقه که هر آن
بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم

زبانِ دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!
بخواه از تو...ببخشید! از شما بسرایم

مرا به قلب خود- این متن نا نوشته-ببر تا
نه از حواشی، از قلبِ ماجرا بسرایم

سکوت کن! که فقط دست ها به حرف در آیند
که از «زبان غریبان» آشنا بسرایم

چه بارها به یقین می رسم که باید از این پس
در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم

چه بارها به خودم گفته ام که: شاعر ساده!
چرا؟ چرا؟ به هزاران چرا، چرا بسرایم؟

و سال هاست به خود پاسخی نمی دهم ای دست!
که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم

7033 1 4.31

شب های شعرخوانی من بی فروغ نیست / محمدعلی بهمنی

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده ی رویا ببینی ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی است، ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام، یا ببینی ام

این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با اینهمه، مخواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزنت شبی
بی خویش، در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود، که ناگزیری، دریا ببینی ام

شب های شعرخوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

11665 5 3.81

... / محمدعلی بهمنی

بذار توی کتاب کهنه ی عشق

یه قصه هم از من و تو بمونه...

2084 1 1

ای که حرف همه عالم شده آوازه ی تو / محمدعلی بهمنی

 

 خودمو دوس دارم اما نه به اندازه ی تو...

5871 0 3.38

دوست دارم لحظه های از تو گفتن را... / محمدعلی بهمنی

از تو خواهم گفت با خشکی

از تو خواهم گفت با دریا

از تو با دیروز می گفتم

از تو خواهم گفت با فردا

4768 0 3.9

ای تو از گل برده میراث شکفتن را / محمدعلی بهمنی

دوست دارم 

لحظه های از تو گفتن را...

5027 2 4.36

باید سکوت کرد / محمدعلی بهمنی

زیبایی تو

        حرف ندارد

باید سکوت کرد

3185 1 3.7

پژواک، کسی ست... / محمدعلی بهمنی

پژواک،

    کسی ست در سنگ

که تو را می فهمد

و با من همصداست

2283 0 5

چشمی/شعری / محمدعلی بهمنی

چشمی 

شکار کرد مرا

               دیشب

شعری

شکار کرده ام

                امشب

1857 0

چقدر سایه داشتن خوب است / محمدعلی بهمنی

درخت با همه ی کهنسالی

                                از من جوان تر است

چقدر سایه داشتن خوب است


2993 0 5

ای خالق دوباره ی ققنوسان! / محمدعلی بهمنی

 

ای خالق دوباره ی ققنوسان

مگذار در سکوت بمیرم

وقتی تو می توانی

 خاکستر را

 با یک نگاه

  باز بگیرانی

2327 0 5

... / محمدعلی بهمنی

...قاف مرا هنوز

          سیمرغ هم به خواب ندیده ست

2101 0 3

من ایستاده ام... / محمدعلی بهمنی

...باساعت دلم

وقت دقیق آمدن توست...

3550 1 2.89

من و تو... / محمدعلی بهمنی

غریبی بیشتر از این؟

که یک عمر

من و تو زندگی کردیم

بی هم

1972 0 4

آیا سکوت تنها جواب توست؟ / محمدعلی بهمنی

دیوار!

    دیوار!

ای خوش ترین جواب تو

                           آوار

1971 0 5

... / محمدعلی بهمنی

...می به من ثابت کرد

که زمین می چرخد...

1735 0 2.15

زخمی که حیله بر جگرِ اعتماد زد / محمدعلی بهمنی

زخم آنچنان بِزَن که به «رستم»، «شُغاد» زد
زخمی که حیله بر جگرِ اعتماد زد

باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نِگه خانه زاد زد

با این که در زمانه ی بی داد می توان
سر را به چاهِ صبر فرو برد و داد زد

یا می توان که سیلی ِفریادِ خویش را
با کینه ای گداخته بر گوشِ باد زد:

گاهی نمی توان به خدا حرفِ درد را
با خود نگاه داشت و روزِ معاد زد

3757 0 3.75

خود را نمی بینم / محمدعلی بهمنی


خود را نمی بینم!
تو آیینه نیستی؟
یا من
وجود ندارم؟

1412 0 5

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را / محمدعلی بهمنی

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

18715 1 3.86

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم / محمدعلی بهمنی

دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیمِ دیگرش

خواهر! زمان زمانِ برادرکُشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیتِ آخرش

می خواهم اعتراف کنم: هر غزل که ما
با هم سروده ایم، جهان کرده از بَرَش

با خود مرا بِبَر که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش

دریا! منم، همو که به تعداد موج هات
 با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگِ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بُغض کرده ام
بُغض برادرانه ای از قهر خواهرش

13618 0 4.42

خود را نمی بینم! / محمدعلی بهمنی

خود را نمی بینم!
تو آیینه نیستی؟
یا من
وجود ندارم
 
830 0

چقدر اینهمه با هم یکی شدن زیباست / محمدعلی بهمنی

همیشه منظر دریا و کوه، روح افزاست
و منظر تو تلاقی کوه با دریاست

نفس ز عمق تو و قله ی تو می گیرم
به هر کجا که تو باشی، هوای من آنجاست

دقایقی است تو را با من و مرا با تو
نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

من و تو آینه ی رو به روی هم شده ایم
چقدر اینهمه با هم یکی شدن زیباست

خوشا به سینه ی تو سر نهادن و خواندن
که همدلی چو من، آنجا گرفته و تنهاست

بدون واسطه همواره دیدمت، آری:
درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

بیا ولی که بخوانیم بی هراس، از هم
که همسُرایی مرغان عشق بی پرواست

11547 2 3.76

با همه بی سر و سامانی ام / محمدعلی بهمنی

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام

طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام

دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام

ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!
 
202266 58 3.95

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟ / محمدعلی بهمنی

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تَبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش، ها...خوشا بر من
که پیچ و تابِ آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!
چگونه با جنونِ خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمایِ دستِ تو
که این یخ کرده را از بی کسی «ها» می کنم هر شب

تمام سایه ها را می کِشم بر روزنِ مهتاب
حضورم را ز چشمِ شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 
10682 1 4.49

نگذاشت بی خوابی به دست آرَم تو را امشب / محمدعلی بهمنی

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب!
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب!

پشت ستونِ سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرَم تو را امشب

ها...سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشتِ ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قُرُق را ماهِ من بیرون بیا امشب

گشتم تمامِ کوچه ها را یک نَفَس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنونِ من
آخر چگونه سَر کنم بی ماجرا امشب؟
 
2246 0 3.2

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهمِ کمی نیست / محمدعلی بهمنی

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهمِ کمی نیست
گسترده تر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست

غم آنقَدَر دارم که می خواهم تمامِ فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوّای من! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهانِ تک تکِ یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوبِ من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزادِ کویرم شبنمی نیست

شاید به زخمِ من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شایدِ دیگر اگر چه
اینک به گوشِ انتظارم جز صدای مبهمی نیست
 
16348 0 3.86

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت / محمدعلی بهمنی

زمانه وار اگر می پسندی ام کر و لال
به سنگ فرشِ تو این خونِ تازه باد حلال

مجال شِکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست، جانِ کلامِ من است در همه حال

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیرِ سوال

تو فصل پنجمِ عمر منی و تقویمم
به شوقِ توست که تکرار می شود هر سال

تو را زِ دفتر «حافظ» گرفته ام یعنی
که تا همیشه زِ چشمت نمی نهم ای فال

مرا زِ دستِ تو این جانِ بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت یا کال؟

اگر چه نیستم آری بلور «بارْفَتَن»
مرا ولی مشکن، گاه قیمتی ست سفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین به جز تو که پامالِ دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال

تو کیستی؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بال های خیال
 
1463 1 5

کسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم / محمدعلی بهمنی

اگر چه نزدِ شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حالِ خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شُدن بودم

چگونه شرح دهم عمقِ خستگی ها را
اشاره ای کنم: انگار کوه کَن بودم

من آن زلال پَرستم در آب گندِ زمان
که فکر صافیِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
 
2686 1 3.6

دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم / محمدعلی بهمنی

تا گُلِ غربت نرویاند بهار از خاکِ جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاکِ بی خزانم!

گرچه خشتی از تو را، حتی به رویا هم ندارم
زیر سقفِ آشنایی هات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم

گر تو مجذوب کجاآبادِ دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کِشانم

نیستی شاعر که تا معنایِ «حافظ» را بدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

عقل یا احساس؟ حق با چیست؟ پیش از رفتن، ای خوب!
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
 
2430 0 3.81

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی / محمدعلی بهمنی

ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم
مانده با چشمانِ من دودی به جای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی
دیدم آوخ...قرن ها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران، خاکش اما، آشنا با خشتِ جانم

ها...شناسم! این همان شهر است، شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغِ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغ ها و این زمستانی بیابان!
زآسمان می پرسم: آخر من کجایِ این جهانم؟

سوزِ سردی می کِشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بندِ استخوانم

می نشینم از زمینِ سرزمینِ بی گناهم
مُشت خاکی رویِ زخمِ خون فشانم می فشانم

خیره بر خاکم، که می بینم زِ کَرتِ زخم هایم
می شکوفد سرخ گل هایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و بر می خیزم از خاک و به اینسان
می شود آغاز فصلِ دیگری از داستانم
 
1614 0 4.57

جسمم غزل است اما، روحم همه نیمایی ست / محمدعلی بهمنی

جسمم غزل است اما، روحم همه نیمایی ست
در آینه ی تلفیق، این چهره تماشایی ست

تن خو به قفس دارد، جان زاده ی پرواز است
آن ماهی تنگ- آب و این ماهی دریایی ست

در من غزلی اینک دنبال تو می گردد!
ای آنکه تو را دیدن انگیزه ی گویایی ست

«من» فکر گریزم «او» تا راه به من بندد
با قافیه های ناب در حالِ صف آرایی ست:

کز خلق چه می جویی، شاعر؟ که به شعرِ تو
از حالتِ چشم اوست، گر این همه گیرایی ست

این اوست که تفسیری از صبح و صدف با اوست
این اوست که تعبیری از خوبی و زیبایی ست

«من» یک تن و «او» بسیار، «من» ساده و او عیّار
«او» می کِشَدم ناچارآنسوی که شیدایی ست

در رفتنم و در «من» خَلقی است که می بَندَد
ره را که: کجا شاعر؟ هنگامِ هم آوایی ست

«او» یک تَن و «ما» بسیار، یک تن به زمین بسپار
آوا به قفس مَگذار، کآوای تو دنیایی ست

من بینِ دو در مانده واجسته و درمانده
تا خود چه کُند-شعرم- این را که معمایی ست
 
4189 1 3.69

از حال من مپرس که بسیار خسته ام / محمدعلی بهمنی

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

تن خسته سوی خانه دلِ خسته می کشم
وایا! از این حصار دل آزار خسته ام

دلگیرم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت «یار تو هستم» ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
 
7891 0 3.74